تشدید تحریمهای اقتصادی٬ تقابل دو قطب تروریستی
علی جوادی

 با تشدید تحریم های اقتصادی شورای امنیت سازمان ملل علیه ایران و همچنین اعمال تحریم های یک جانبه از جانب برخی از کشورهای اصلی اروپا و آمریکا، تقابل قطب های متخاصم جهان معاصر وارد فاز جدیدی شده است. فازی که تروریسم دولتی آمریکا توانسته است هژمونی خود را در پیشبرد تقابل با تروریسم اسلامی چند گام به جلو ببرد. از طرف دیگر بار دیگر مساله تبلیغات جنگی اوج گرفته است. و هر بار که تحریم ها تشدید میشود٬ خطر حمله نظامی نیز افزایش می یابد.  در این یادداشت نگاهی به نفس این تقابل در پس تغییر و تحولات در آمریکا و چشم انداز کشمکش تقابل قطب های تروریستی جهان معاصر می اندازیم. توهمات کدام است؟ واقعیات چیست؟  
آیا محتوای پایه ای تقابل تغییر کرده است؟
اهداف استراتژیک آمریکا تغییری نکرده است. آنچه "آغازی نو" نام گرفت در واقعیت اقدامی دیگر در راستای اهداف قدیمی آمریکا است. تعیین اهداف استراتژیک آمریکا مساله ای دوره ای و ناشی از تغییر کابینه آمریکا٬ دست به دست شدن قدرت سیاسی از یک بخش هیات حاکمه به بخش دیگر٬ و یا روی کار آمدن دولت جدید نیست. دولت در آمریکا هر چهار سال یکبار و بعضا هر هشت سال یکبار تغییر میکند. اما اهداف استراتژیک طبقه حاکمه دارای خصلتی دراز مدت و دوره ای هستند. از اینرو هدف آمریکا از اتخاذ این سیاست تداوم همان سیاست دوره ای آمریکا در پس سقوط بلوک شرق در دو دهه اخیر است: تحکیم و گسترش موقعیت جهانی آمریکا و فائق آمدن بر معضلات و مشکلاتی که در دوره اخیر و بطور مشخص در کشمکشهای پس از ١١ سپتامبر با آن مواجه بوده است. این اقدامات گوشه هایی از یک جنگ و کشمکش بر سر قدرت سیاسی است. مساله بر سر موقعیت و سهم از قدرت سیاسی است. مساله بر سر فائق آمدن بر معضلاتی است که آمریکا در پیشبرد این اهداف در مقابلش قرار گرفته است.
واقعیت این است که با سقوط بلوک شرق ساختار قدرت سیاسی در سطح جهان که بر تقابل نظامی٬ سیاسی و اقتصادی دو بلوک شرق و غرب استوار بود٬ در هم شکست و فرو ریخت. سقوط بلوک شرق در عین حال مترادف با افول و زوال غرب بمٽابه قطب مقابل و رقیب بلوک شرق بود. غرب در دوران جنگ سرد بر محور نظامی - سیاسی و اقتصادی آمریکا شکل گرفته و حدادی شده بود. حفظ و گسترش این موقعیت انحصاری جوهر سیاست آمریکا در دوران پرتلاطم پس از جنگ سرد را تشکیل داده است. این چکیده سیاست استراتژیک هیات حاکمه آمریکا در این دوران است. حمله به عراق٬ لشگر کشی به افغانستان٬ اتخاذ سیاست "جنگ دراز مدت علیه تروریسم"٬ حمله مجدد به عراق٬ در دستور قرار دادن سیاست قلدرمابانه "عملیات پیشگیرانه" و غیره٬ تماما محمل های نظامی و سیاسی پیشبرد چنین سیاست و اهدافی است. میگویند جنگ ادامه سیاست در اشکال دیگر است. عکس آن هم صادق است. باید اضافه کرد که سیاست هم ادامه جنگ در اشکال دیگر است. نتیجتا اهداف ناظر بر این اقدامات و در تمام طول این پروسه تماما یکسان است. عملیات جیمز باندی بوشها و کلینتون و یا مانورهای دیپلماتیک اوباما از این لحاظ دارای هدف یکسانی هستند.
اما هر استراتژی سیاسی در شرایط مشخص و داده شده ای به پیش برده میشود. و شرایط سیاسی به طور قابل ملاحظه ای در سطح منطقه و در سطح جهانی تغییر کرده است. اشاره هایی کوتاه کافی و گویا است. در درجه اول باید به تغییر موقعیت اسلام سیاسی در منطقه اشاره کرد. بخشی از اسلام سیاسی و مشخصا رژیم اسلامی توانسته اند دامنه نفوذ و قدرت عمل خود را در منطقه گسترش دهند. رژیم اسلامی اکنون به یک بازیگر ارتجاعی جدی در منطقه تبدیل شده است. تحولات عراق٬ جنگ لبنان٬ جنگ در فلسطین در عین حال گوشه هایی از این تغییر تناسب قوای سیاسی منطقه به نفع اسلام سیاسی و در تقابل با نیروهای ناسیونالیسم پروغربی و متحد آمریکا در سطح منطقه بوده است. حمله نظامی به عراق٬ علیرغم دستیابی به اهداف اولیه مبنی بر سرنگونی صدام حسین٬ به اهداف سیاسی و نظامی میان مدت خود، مبنی بر تغییر جغرافیای سیاسی خاورمیانه در راستای اهداف آمریکا منجر نشد. جغرافیای سیاسی منطقه تغییر کرد. چهارچوبهای سیاسی پیشین منطقه در هم ریخت. اما این تغییرات در راستای اهداف اعلام شده آمریکا نبود. تغییر دانالد رامزفلد در زمان جورج بوش اذعان به این شکست حتی از جانب دولت قبلی آمریکا بود. واقعیت این است که جنگ های متعددی در منطقه توازن قوا را برهم زده اند. به جنگ در عراق باید جنگ در لبنان و فلسطین را هم اضافه کرد. هر کدام از این نبردها علیرغم ویژگیها و تاریخ محلی و منطقه ای خود٬ مهر و بار تقابل اصلی تر دو قطب تروریستی جهان معاصر را بر خود حمل میکردند. سیاست کنونی ادامه و محصول چنین تغییراتی است. البته به این وضعیت ویژه تقابل دو قطب ارتجاعی باید فاکتور اعتراضات مردم در ایران در دوره اخیر را اضافه کرد. فاکتوری که معادلات پیشین و موقعیت نیروهای متقابل را در پرتو شرایط جدیدی قرار داد و به عنوان یک فاکتور مستقل از دو قطب موجود وارد محاسبات سیاسی طرفین شد.
هدف آمریکا در این جدال، نه نابودی طرف مقابل بلکه تحمیل هژمونی سیاسی خود به جنبش اسلام سیاسی در منطقه و تغییر توازن قوای سیاسی پس از فاجعه یازده سپتامبر است. از نظر منافع آمریکا این جریانات و جنبش ها باید حدود و ٽغور دامنه فعالیت و مانور خود را برسمیت بشناسند. اما آمریکا نتیجه این روند تغییرات را الزاما تعیین نمیکند. تنها یک بازیگر آن است. با حضور فاکتور مردم سرنگونی طلب، معادلات پیشین به شدت پیچیده تر شده است. واقعیتی که در چند سال گذشته شکل گرفته است عملا منجر به گسترش پر و بال جریانات اسلامیست و مشخصا رژیم اسلامی در مرکز این اردوی ارتجاعی در سطح منطقه شده است. برسمیت شناسی این واقعیات زمینی مشخصا از دوران پیش از اوباما در دستور سیاست هیات حاکمه آمریکا قرار گرفت. کمیسیون بیکر – میچل فورموله کننده محورهای اصلی این سیاست تاکتیکی جدید آمریکا بود. اوباما این سیاست را با ویژگی های سیاسی و پلاتفرم خود به پیش میبرد. سیاست تاکتیکی آمریکا در قبال رژیم اسلامی و برخی نیروهای اسلامی در منطقه تغییر کرده است. این تغییرات تاکتیکی است. برسمیت شناسی این تغییرات شرط تغییر آتی آن در دوره بعدی است.
به این مجموعه دلایل باید شکاف بر سر مساله ایران میان اروپا و آمریکا و هم چنین تشدید قطب بندی میان آمریکا و روسیه٬ بحران اقتصادی جهان سرمایه داری و موقعیت آمریکا را اضافه کرد. ناسیونالیسم نو پای روسیه یک عرصه ابراز وجود و سهم خواهی خود را در تقابل با سیاستهای هژمونی طلبانه آمریکا و در مقابله با سیاست آمریکا در قبال رژیم اسلامی می بیند. فائق آمدن بر این شکافها یک رکن حفظ و گسترش موقعیت جهانی آمریکا در دوران کنونی است. از طرف دیگر آمریکا دیگر قادر به ادامه ماجراجویی های جینگویستی خود در سطح جهان نیست. نه توان و قدرت مالی و لجستیکی آن را دارد و نه ادامه این سیاستها به اهداف مورد نظر منجر شده و خواهد شد.
چشم اندازها
نتیجتا سیاست تاکتیکی آمریکا باید تغییر میکرد. اما چرا آمریکا باید چنین تغییری را برسمیت بشناسد؟ چرا باید در قبال آن "امتیازاتی" به رژیم اسلامی بدهد که در مناسبات این نیروها بعضا اساسی و کم سابقه قلمداد شده اند؟ به چند مساله و همچنین چند توهم در این راستا باید اشاره کرد.
اعلام این سیاست از جانب اوباما مبنی بر اینکه "ایالات متحده مایل است که جمهوری اسلامی ایران بر جایگاه راستین خود در جامعه بین المللی قرار بگیرد" در دنیای دیپلماسی میان کشوری یک امتیاز جدی تلقی میشود. اما این اقدام پیش از آنکه یک امتیاز ویژه به رژیم اسلامی باشد٬ اذعان به یک واقعیت جدید در منطقه است. مدتها است که دول اروپایی از عروج رژیم اسلامی بمٽابه یک "بازیگر منطقه ای" یاد می کنند. مدتهاست که این نیروها تلاش و سیاست خود را در این راستا و بر مبنای برسمیت شناسی این واقعیت متمرکز کرده اند. از این رو امتیاز جدیدی الزاما رد و بدل نشده است. سیاست "رژیم چنج" شکست خورده است. از مدتها قبل شکست خورده بود. بیانیه صادره از جانب ١٥ سازمان امنیتی آمریکا مبنی بر اینکه رژیم اسلامی فاقد پروژه تسلیحاتی اتمی است٬ اساسا تلاشی برای خارج کردن این گزینه در گرماگرم رجز خوانیهای جنگی از سوی هیات حاکمه نئوکنسرواتیو آمریکا بود. اما این عقب نشینی به معنای کنار رفتن کشمکشها و تناقضات میان این دو قطب نیست. اقدام اخیر بیشتر گامی به پس برای تامین شرایط آتی و گامهای آتی به پیش است. بعلاوه این تصور که آمریکا میتوانست به سادگی حمله نظامی همه جانبه مانند عراق به ایران را در دستور خود قرار دهد٬ هیچگاه واقعی نبود. آمریکا نه توان نظامی و لجستیکی آن را داشت و نه حمله به ایران تشابه چندانی با حمله به عراق میتوانست داشته باشد. تهدیدات و تبلیغات نظامی در دوره ای شدت گرفت. اما فاصله میان تبلیغات جنگی و در دستور گرفتن چنین سیاستی همواره عمیق و گسترده بود. برسمیت شناسی موقعیت جدید الزاما به معنای "امتیاز دهی" نیست.
آمریکا به دنبال ترمیم موقعیت ضربه خورده خود در منطقه و حفظ و تحکیم موقعیت خود در سطح بین المللی است. از این رو تغییر دیپلماسی در قبال رژیم اسلامی در محور تلاقی چند سیاست قرار دارد. آمریکا تا همینجا توانسته است که به سیاست همگون تری در سطح جهانی در قبال رژیم اسلامی دست یابد. اروپا از سیاست جدید آمریکا استقبال کرده است. چین به آن تمکین کرده است. روسیه نیز واکنش کم و بیش مشابهی نشان داده است. به عبارتی توپ در زمین رژیم اسلامی قرار گرفته است. در عین حال تخفیف تنش در این چهارچوب به دولت آمریکا امکان میدهد که نیروی خود را بر روی شاخه دیگر اسلام سیاسی یعنی القاعده و طالبان متمرکز کند. اما هر درجه پیشروی در این چهارچوب در میان مدت موقعیت آمریکا را برای تغییر توازن قوا در قبال رژیم اسلامی و موقعیت این نیرو در منطقه فراهم میکند.
واقعیت این است که دیپلماسی کنونی بر خلاف تصورات کودنانه جریانات اسلامی منجر به تضمین آینده رژیم اسلامی در منطقه و جامعه نیست. ثانیا وضعیت و توازن قوای کنونی خود در دور بعدی تماما مورد مشاجره و قابل تغییر و موضوع کشمکش است. ثالثا سرنوشت رژیم اسلامی را نه جدال با آمریکا بلکه طبقه کارگر و مردم آزادیخواه و جنبش سرنگونی طلبانه توده های مردم تعیین خواهند کرد. سرنوشت رژیم اسلامی را نه آمریکا بلکه مردم به کمین نشسته این اوباش اسلامی تعیین خواهند کرد.
رژیم اسلامی: از دو سو در منگنه
رژیم اسلامی نیز در پس این تغییر و تحولات به دنبال پیشروی اهداف سیاسی جنبش اسلام سیاسی و بهبود موقعیت لاعلاج خود در جامعه است. نه تنها در تقابل با آمریکا و متحدینش قرار گرفته است٬ بلکه رو در روی مردمی است که در یکسال گذشته بزرگترین خیزش برای بزیر کشیدن این آدمکشان اسلامی در دستور قرار دادند. از این رو رژیم اسلامی نیز برای بقاء و حفظ موقعیت رو به افول خود و گسترش سهم خود در ساختار قدرت سیاسی در منطقه تلاش میکند. جنگ در عراق مهمترین محمل برای پیشروی این نیروی ارتجاعی را فراهم آورد. به اعتباری برنده جنگ آمریکا در عراق٬ رژیم اسلامی بود. رژیم اسلامی این شرایط را به سکوی پیشروی تهاجم بعدی خود تبدیل کرد. جنگ اسرائیل و حزب الله در لبنان عرصه دیگر این رو در رویی بود. کشتارها و بمبارانهای وحشیانه اسرائیل در مجموع در خدمت پشبرد سیاست منطقه ای رژیم اسلامی قرار گرفت. جنگ اسرائیل در غزه نیز در همین راستا قرار داشت.
از این رو شادی رژیم اسلامی از تغییر سیاست تاکتیکی آمریکا و تلاش برای "آغازی نو" نمیتواند دوام چندان و یا موجب آسایش خاطر اوباش اسلامی حاکم در ایران باشد. دلایل برای اٽبات این حکم متعددند. در درجه اول این تغییرات به معنای از میان رفتن تقابل دو قطب تروریستی در سطح جهان و مشخصا تقابل آمریکا و رژیم اسلامی نیست. این تغییرات تاکتیکی و اساسا کوتاه مدت هستند. افت و خیزهای یک تقابل دوره ای اند. تشدید تخاصمات مناسبات میان دو قطب یک نتیجه شکست و دست اندازی های دیپلماسی کنونی است.  بعلاوه و مهمتر، هر درجه توافق و گسترش احتمالی این دیپلماسی از جانب توده های مردم آزادیخواه بمٽابه یک "عقب نشینی" و "چراغ سبزی" برای تعرض به رژیم اسلامی است.
مردمی که در کمین رژیم اسلامی نشسته اند٬ از چنین موقعیتی برای پیشروی خود بهره برداری خواهند کرد. و در این چهارچوب باید به این واقعیت اشاره کرد که موقعیت رژیم اسلامی در قبال مردم معترض در ایران مساله ای منطقه ای نیست، مساله ای کشوری و حاصل توازن قوای میان رژیم اسلامی و مردم است. برخلاف تصور حاکمان اسلامی پیشروی ارتجاع اسلامی در منطقه به معنای تغییر توازن قوا میان طبقه کارگر و توده مردم زحمتکش و رژیم اسلامی نبوده و نخواهد بود. هر گونه تغییری در این راستا مساله ای "داخلی" و منوط به موقعیت جنبش های اجتماعی و رژیم اسلامی است. شکست افق جریانات راست پرو غرب در ایران و حاشیه ای شدن چشم اندازشان به معنای شکست چشم انداز و توان جنبش توده های مردم سرنگونی طلب نیست. شکست مجدد استراتژی و سیاست جنبش ارتجاعی اصلاح طلبی حکومتی٬ شکست مردم معترض و به پا خواسته نیست. استراتژی و شکست این نیروها را باید به پای خودشان نوشت. برای رژیمی که هر تلاطمی میتواند برایش آغاز طوفان مرگ باشد٬ گذر از چنین گردابی بیش از حد مخاطره آمیز است. بی جهت نیست که خامنه ای خود ناچار به اعلام اولین موضع رسمی در قبال پیام آمریکا و دور جدید دیپلماسی  شد. مدیریت کنترل شده این "مبادلات" یک سیاست رژیم اسلامی است.
چند نکته دیگر
این تغییر و تحولات و بند و بست های سیاسی به تغییری در موقعیت لاعلاج رژیم اسلامی منجر نخواهد شد. رژیم اسلامی در یک بن بست اقتصادی قرار دارد. راه حلی هم ندارد. هر گونه تغییری در این راستا به سرنگونی رژیم اسلامی گره خورده است. رژیم اسلامی یک پروژه اقتصادی شکست خورده است. فاکتورهایی خارج از حیطه عملکرد رژیم ترسیم کننده این موقعیت رژیم اسلامی هستند. رژیم اسلامی در دوران هاشمی رفسنجانی نتوانست تغییری در موقعیت اقتصادی خود ایجاد کند. در دوران احمدی نژاد و یا هر قمه کش دیگری نیز چاره ای نخواهد داشت. از طرف دیگر مردم حکم به سرنگونی رژیم اسلامی داده اند. رژیم با نسلی از مردم رو در رو است که سهم خودشان را از زندگی میخواهند. مردمی که بر این باورند که میتوانند رژیم اسلامی را بزیر بکشند. سیاست، تعیین کننده زمان سقوط این رژیم جانی است. و بالاخره نسل جوانی که تره برای فرهنگ و چهارچوب های ایدئولوژیکی رژیم اسلامی خرد نمیکند. این مجموعه زمینه های عینی سقوط رژیم اسلامی است. اعتراضات یک ساله اخیر حتی کودن ترین مفسرین را به سرنگونی رژیم اسلامی "متقاعد" کرده است.
آمریکا تاریخ را نمیسازد. آمریکا در پس تهاجم نظامی اش به منطقه توانست توازن قوای منطقه را بر هم بزند. هر چند که رژیم اسلامی در کوتاه مدت محصول چنین تغییراتی را از آن خود کرده است. اما همین مناسبات به شدت ناپایدارند. سیاستهای کنونی هم پایدار و یا تعیین کننده محور مناسبات رژیم اسلامی و آمریکا نیستند. این صحنه بازیگران دیگری هم دارد. جنبش سرنگونی طلبانه مردم معادلات پیشین را تماما در بستر جدیدی قرار داده است. منطقه صحنه جدال جنبش های اجتماعی است. توافقات و سازش های کنونی غرب با رژیم اسلامی منجر به تمیکن مردم و جنبش های آزادیخواهانه، برابری طلبانه و کمونیستی به چنین سرنوشتی نخواهد شد.